بخوان با من

تو میخواندی

همان شعری که از احساس میجوشید

نگاهت، همچو دریا موج رؤیا داشت

و من، تک کشتی قلبم به روی موجهای چشم دریا گونه ات آزاد می رقصید

و کم کم باورم می شد که منهم می رسم در ساحلی آباد

و لنگر میزنم درعمق چشمانی که بر ساحل درخشانند

و باور می نمودم کم کم آری، دست من هم باز

به دستی میزند چنگی

وانگشتان منهم در میان تار زلفی چند

به شادی میـنوازد ساز

تو میخواندی

تومیخواندی بهمراه نوازشهای امواجی

که چون آوای موسیقی، به قلبم چنگ می انداخت

و من چون مرغ دریایی

و سرمست از نوای دلکش امواج

به آهنگ تو رقصیدم

وتو بر رقص چشمانم میان شعله های عشق

به پشت پرده عشاق خندیدی

وحقت بود، چون این من

بسان کودکی ناشی، و چشمان تو استاد تغزل بود

ومن هم لحظه لحظه برغزلهای تو رقصیدم

و حقم بود، چون آن تو

چو گلهای بهاری عطر و بوی آشنایی را

به قلبم هدیه میکردی!

تومیخواندی

ومنهم با تو میخواندم

و چون پیچک به روی شاخه های نرم رویاها

به همراه تو می پیچیدم و بر دوش احساسم

ترا همراه می بردم

ومی گفتم بخوان بامن

همان شعری که از احساس می جوشید

همان شعری که بر باغ خیالم از افقها نور می پاشید

همان شعری که می خواندی!!

اؤزونه اؤزون آد قازان قارداشیم


او-بوندان بیر نئچه سؤز اوغورلاییب 

اؤزونون  آدینا  یازان  قارداشیم  

سنه شاعیر دئمک اولمور نئیله ییم

                          شاعیرلر حالینی پوزان قارداشیم 

 

شاعیرین صنعتی سؤزو اؤزونون 

شعرینده یالانی دوزو اؤزونون 

آستاری اؤزونون، اوزو اؤزونون 

                       اؤزونه اؤزون آد قازان؛ قارداشیم!

 

سؤز منیم دیل سنین، اولمادی قارداش 

اؤزگه سؤزله او باش اولمادی بیر باش 

آز بئله دئمینه یوخاری دیرماش 

                           او بونون دووارین جیزان قارداشیم

تقصیر دلم نیست، که چشمان تو زیباست

با یاد نگاه تو دلم ولوله بر پاست

تقصیر دلم نیست، که چشمان تو زیباست


احساس بغل در بغلت دنج قشنگی است

باید که نهم سر؛ چو سر و سینه مهیاست


وقتی که لبت با لب من سفره نشین است

از پچ پچ لب در لب ما عشق چه گویاست


وه، آتش داغی است که تب بر بدنم داد

بازو و کمر، حلقه بزن بین که چه غوغاست


 بر خیز و بیا تنگ در آغوش من ای ماه

بسپار به دریا دل و بین عشق همینجاست


کودکانه باید آغاز کرد،
عشق را!
بی هیچ تکلفی
و بی هیچ ترسی!
همیشه برای شستن دست، آبی هست
و برای نوازش دستی.

آسوده باید ساخت، بنای هر عشقی را
با بسیاری لذت
و اندکی امید!
با عشق باید آغاز کرد
با عشق باید زیست
با عشق باید بزرگ شد
و با عشق باید تمام کرد!
بی آنکه ترسی باشد،
عشق را بایدپرورد
شاید روزی بر پناه آن تکیه ای توان زد
و در سایه سار آن چشمی بهم آورد
کودکانه،
با پیراهنی گلی و دستانی خاکی؛
همیشه برای شستن دست آبی هست،
برای تکیه دادن پناهی
و برای غنودن سایه ساری!

اولین گناهت را آغاز کن،
برای هیچ کودکی گناهی نیست
جرمی،
خشمی،
حکمی!
کودکانه بخند
کودکانه بگو
کودکانه بجنب
کودکانه بنشین،
و آغاز کن عشقی کودکانه را
بی هیچ آرمانی
بی هیچ دروغی!

کودکانه باید آغاز کرد
چیدن را،
ساختن را،
و فرو ریختن را
بی هیچ تکلفی
و بی هیچ ترسی
همیشه برای شستن دست، آبی هست!!!!

...

اکنون که شعر
تنها سلاح گرم نفوذم به قلب توست
بگذار تا
اینگونه در تو بریزم ولرم و نرم!